در ادامه مقالات حوزه “رهبری مغزی عصبی” در مغز کسبوکار من، یک مگاپست در این بخش تقدیم علاقه مندان شده است. اگر مایلید بدانید اصلاً مگاپست چیست، به لینک آموزش ساخت مگاپست سری بزنید (البته قول دهید که باز برگردید به همین صفحه).
بیایید از اینجا شروع کنیم.
چنین آموزشهایی قاعدتاً نباید دستاوردهای ارزشمندی نیز داشته باشد. آمار و ارقام نیز تقریباً همین را میگویند.
بر اساس آمار ارائه شده توسط harvard Bisiness review فقط در سال ۲۰۱۶، ۱۶۰ میلیارد دلار در امریکا و حدود ۳۶۰ میلیارد دلار در کل دنیا، صرف آموزشهای حین کار در کسب و کارهای مختلف شده؛ اما به هیچ وجه بازگشت سرمایه مناسبی نداشتهاند. بر اساس نظرات اغلب افراد، این آموزشها نتوانسته به بهبود عملکرد سازمانی منجر شود؛ چرا که افراد در زمان اندکی، باز به شیوههای قدیمی خود برمیگردند.
بنابراین علیرغم پیشرفتهای قابل ملاحظه در حوزه ابزارهای آموزش، کماکان اثربخشی آموزشهای سازمانی که بمنظور ارتقاء عملکرد آنها انجام میشود بدلیل ضعف در نحوه آموزش و هدف گرفتن بخشهای ضروری در مغز، میتواند ناکارآمد باشد. این موضوع میتواند در سایر موضوعات کسبوکارها نیز تکرار شود.
به آمار زیر توجه کنید.
سطح اشتیاق کارکنان در امریکا بر اساس تحقیقات گالوپ در سال ۲۰۱۹، حدود ۳۴% بوده است. این یعنی دو سوم پرسنل، عملاً با اشتیاق کارشان را انجام نمیدهند. بر اساس گزارش گالوپ، خسارت این موضوع در ایالات متحده، حدود ۵۵۰ میلیارد دلار در سال برآورد شده است.
آمارهای نگرانکننده دیگری را نیزمیتوانید در شکل زیر ببینید.
چنین خللی، دانشمندان این حوزه را بر آن داشته تا گامهای خود را از محدوده معمول آموزههای مدیریتی بیرون ببرند و در پی یک آشتی با دانش” مغزی عصبی” برآیند. بمنظور استفاده موثرتر از تمامی پتانسیلهای نیروی انسانی در سازمانها، میبایست ارزشمندترین دارای آنها، یعنی مغزشان خیلی بهتر وعمیقتر شناخته شود و بهترین فرصت برای این کار، سفر به درون مغز است.
یک نمونه جالب از آموزش بر مبنای آموزههای مغزی عصبی
ترس یکی از موانع بزرگ در شرایط اقتصادی متغیر امروز دنیا است. حتی مواقعی که شما احساس نمیکنید که اضطراب دارید، به شدت مغز شما مشغول است. مطالعه مغز این کمک را به مدیران میکند که سرنخ ترسهای ناخودآگاه خود را بشناسند. سپس آنها میتوانند جریان خون در مغز خود را بمنظور کاهش این ترسها بکار گیرند. اینگونه است که موانع تفکر، اقدام و اهمال کاری شناخته میشود.
میبینید. خیلی جالب مسأله ترس به یک بحث بیولوژی تبدیل میشود و برخورد با آن منطقیتر و قابل پذیرشتر میشود. چیزی که در مقالاتی نظیر مقاله زیر، در مورد آن و نقش و اهمیت “آمیگدال” صحبت کرده بودیم.
رهبری “مغزی عصبی“ چیست ؟
با مقدمهای که تا الآن بررسی کردیم، رهبری مغزی عصبی عبارت است از “شناخت مغز و فرایندهای تصمیمگیری در آن، بمنظور بهبود تصمیمات رهبران کسبوکارها”. براساس این تعریف، لزوماً نباید یک رهبر، جزئیات بیولوژی را بداند. اما لازم است در سطحی قابل درک و پذیرش از این دانش آگاه باشد تا بداند چه عواملی در مغز بر بهبود تصمیمات میتواند موثر باشد و با اجرای آن، اثربخشی تصمیمات خود را ارتقا بخشد. البته با تفاوتهایی این موضوع بخشهایی دیگر را هم شامل میشود نظیر “مدیریت مغزی عصبی”، “مربیگری مغزی عصبی” و …
نکتهای کوچک در خصوص نامگذاری این واژه
قبل از ادامه این بحث، نکتهای در خصوص نامگذاری مورد استفاده میبایست ذکر گردد. پیشوند Neuro در زبان انگلیسی، به علم Neuroscience (که دانش عصبشناسی ترجمه میشود)، اشاره دارد و طبیعتًا هرآنچه به این پیشوند اضافه شود، یعنی با لنز این دانش به آن نگریسته شود عموماً از آن به واژه “عصبی” تعبیر و ترجمه میشود. اما مشکل اینجاست که واژه “عصبی”، ذهنیت منفی را در ذهن خواننده میآورد؛ مثلاً “رهبری عصبی”، شاید بیش از آنکه ارتباط رهبری را با علوم مغزی عصبی بیان کند، بیشتر صفت عصبانی بودن را در ذهن خواننده میآورد و شاید ترجمه بهتری برای Nervous است تا Neuro . از اینرو تصمیم گرفتیم، واژه مغزی عصبی را برگزینیم که به معنای اصلی کلمه نزدیکتر است.
رهبری مغزی عصبی چگونه راهکار میدهد؟
بیایید به یک کسبوکار سری بزنیم. این کسبوکار فرضی هر چه نداشته باشد، تعدادی انسان دارد که در سطوح و وظایف مختلف مشغول فعالیتند و همه آنها در صفتی مشترک. آنها موجوداتی هستند که مغز دارند و در مغز خود، بخش “احساسی” دارند و به لطف تحقیقات اخیر و نفوذ بیسابقه به مغز و شناخت فرایندهای مغزی عصبی و بخشهای مختلف آن، میدانیم که بخشی بسیار قوی هم هست و تأثیر بسیار زیاد هم در تصمیمات انسانها دارد. به نمونهای از این تحقیقات نگاهی بیاندازیم:
تحقیقی در سال ۲۰۱۲ بر روی افرادی که بخشهای احساسی مغزشان (نواحی مربوط به سیستم لیمبیک مغز) آسیب دیده بود انجام پذیرفت. در این آزمایش واکنش افراد مذکور در شرایط مختلف فکری و احساسی آزموده شدند. نتایج شگفتآور بود. این افراد در بسیاری از فرایندها نظیر گفتگو، به خاطر آوردن و … دقیقاً مانند افراد معمولی عمل میکردند؛ اما در فرایند مهمی به اسم “تصمیمگیری” ضعف شدید از خود نشان میدادند.
چنین تحقیقات به همه گوشزد میکند که انسان پیچیدهتر و غیرقابل پیشبینیتر از آنی است که تاکنون تصور میشد. در چنین شرایطی آیا باز هم میشود انتظار داشت رهبری در چنین سازمانی بتواند بدون این دانش اثربخش و ارزشآفرین باشد؟ منصفانه آن است که بگوییم احتمالاً خیر.
یک مثال جالب دیگر
تحقیق جالبی در دانشگاه case western انجام شده که ارتباط جالبی بین سطح هوش عاطفی و توانایی همدلی با میزان موفقیت در رهبری پیدا کردند.
با استفاده از دستگاههای FMRI، محققین از کارکنان خواستند در دو موقعیت فکر کنند. یکی در موقعیتی که مدیری با احساس و توانایی همدلی با آنها کار کرده و دیگری مدیری که فاقد این احساسات بوده. در بخش اول، ۱۴ بخش از مغز افراد تحریک گردید؛ اما در بخش دوم صرفا ۶ بخش. این بدان معناست که رهبران با توانایی بالا در درک و همدلی افراد، میتوانند با ایجاد احساسات مناسب، به افزایش اکسیتوسین و ایجاد تمرکز، اعتماد و همدلی کمک کنند. چنین سبک رهبری را در مورد “نانتانها” در مقاله زیر بازگو کردیم.
این در حالیست که رهبران فاقد این صفت، دقیقاً بر عکس این شرایط را برای پرسنلشان فراهم میکنند و مشخص است که هر یک از این دو سیستم، چه نتیجهای در بر خواهند داشت.
آزمایشی دیگر
آزمایش جالبی نیز در حوزه برنامهریزی بر روی تعدادی از مدیران انجام شد. در حالیکه آنها به دستگاههای qEEG متصل بودند، از آنها خواسته شد که در خصوص اهداف و برنامههایشان در آینده صحبت کنند. دستاورد جالب این بود که مدیرانی که در بیان اهدافشان از زبان اجتماعی استفاده کردند (مثلاً “ما میخواهیم با مشارکت تمامی پرسنل، به جایگاه برتر در کشور در تولید محصولاتمان برسیم” و …)، بسیار بیشتر از افرادیکه از زبان شخصی در بیان خود استفاده میکنند (شرکت من، سه سال دیگر تمام رقبا را پشت سر خواهد گذاشت)، هماهنگی بیشتری در بخش راست بخش PFC مغزشان داشتند. رهبرانی با زبان اجتماعی قویتر، دارای شخصیتی تاثیرگذارتر و کاریزماتیک تر در نحوه رهبری و مدیریت خود هستند. در خصوص PFC مطالب جالبی در این مقاله آمده که دانستن آن برای هر مدیری ضروری است.
بخشی کوچک با محدودیتهایی بزرگ
بالانس پیامرسانهای عصبی
داستان پیامرسانهای عصبی را قبلاً بحث کردهایم. همچنین بخش مهمی را در خصوص ایجاد تعادل بین دو پیامرسان عصبی مهم را در ” نوشداروی عملکرد رویایی” بررسی کردیم و تکنیکهای ایجاد این تعادل را تشریح نمودیم.
استفاده از شیمی برای ارتقاء عملکرد
شگفت زده میشوید وقتی میبینید که اطلاع از این موضوع تا چه حد میتواند بر اثربخشی رهبری مخصوصاً در شرایطی نظیر شرایط بحرانی تاثیرگذار باشد.
نمونه دیگر تعادلی است که بین “کورتیزول” و “تستسترون” باید ایجاد شود. جدول زیر را ببینید.
نکته جالب اینجاست که بر اساس جدول فوق، میزان این مواد شیمیایی بر نحوه عملکرد ما تأثیر میگذارد. اما نکته جالبتر اینجاست که عملکرد ما نیز بر میزان تولید و انتشار آنها موثرند و تکنیکهایی برای تاثیر بر روی هر یک از آنها وجود دارد.
پس از بررسی این مثالها که تعدادشان کم هم نیست در ادامه برویم ببینیم ریشههای شکلگیری این موضوع کجا بوده و پرداختن به موضوع رهبری از این حیث، چه مزایای بههمراه دارد؟
چرا این رشته شکل گرفت؟ چه ضرورتی داشت؟
شاید یکی از ریشههای قوی شکلگیری این دانش بین رشتهای ارزشمند را بتوان در تحولات شگفتآور در شناخت ما از مغز و توسعه ابزارها و دستگاههای نفوذ به مغز و شناخت بسیاری از پیچیدگیهای مغز عنوان نمود. شاید بتوان ابتدای سده اخیر را اوجگیری چنین فناوریهایی نامید که در صدر آنها دستگاههای FMRI است. از طریق چنین دستگاههایی است که میتوان ارتباط بخشهای مختلف و شدت فعالیت هر بخش از مغز را سنجید. طبیعی است محققینی که چنین پتانسیل جالبی را دیدند، بر آن شدند که صحت و سقم تئوریها و ابهامات حوزه مدیریت و رهبری کسبوکارها و بخشهای زیرمجموعه آن نظیر مدیریت رفتار سازمانی را بیازمایند.
این موضوع در کنار پیچیدگی روزافزون کسبوکارها و لزوم بازنگری در تمامی ابعاد آن از ارتباطات گرفته تا خلاقیت و از بهرهوری پرسنل گرفته تا اعتماد و همدلی با آنها، موضوعاتی است که کمکم نیازمند زبانی قابل پذیشتراست و آن زبان چیزی نبود جز “دانش مغزی عصبی”.
یک مثال جالب از نحوه کاربرد “رهبری مغزی عصبی“ در حوزه رهبری کسب و کارها
بارها به گوش ما و شما خورده که این روش بازاریابی، برخورد با مشتری، برخورد با پرسنل و … مخصوص فرهنگهای سازمانی کشورهایی است که این واژهها از آنجا آمده و ما باید برای فرهنگ خود، آنها را ” بومیسازی” کنیم! مثلاً ژاپنیهایی که در جریان سونامی و چالشهای متعددی که برایشان پیش آمده بود، خیلی منظم و با فرهنگ در صف میایستند تا نوبتشان بشود و مثلاً یک وعده غذایی بگیرند برای ما خیلی تعجب آور است؛ چرا که از مردم خودمان کمتر انتظار رفتاری اینچنین داریم. اما جالب است که در بسیاری از موارد، این موضوع بیشتر یک بهانه است تا واقعیت و دانش مغزی عصبی میگوید که چون اصول تصمیمگیری و درگیری بخشهای مختلف مغز تابع یکسری اصول بیولوژیک و فعل و انفعالات شیمیایی در مغز است، میتوان بسیاری موضوعات را بدون توجه به بستر انجام آن پیش برد. نمونهای از آن در ” “نیویونایتد منیوفکچرینگ” اتفاق افتاده که یک تجربه ژاپنی، براحتی در یک مجموعه امریکایی نیز جواب داده است. موضوع بجایی رسید که آنها حتی میگفتند، “ما قادریم بدون مدیریت نیز کارها را انجام دهیم“ . در مقاله زیر میتوانید جزئیات آن را بخوانید.
نجات یک سازمان امریکا توسط تفکر ژاپنی
“رهبری مغزی عصبی” چه حوزه هایی را شامل میشود؟
هر آنچیزی که در جریان مدیریت انسانها در محیطهای کاری میتواند اتفاق بیفتد، میتواند از فیلتر دانش مغزی عبور داده شود.
این حوزه چه دستاوردهایی دارد؟
مزایای بهرهگیری از این دانش ارزشمند را میتوان در دو بخش بزرگ به شرح زیر دستهبندی کرد.
۱-تصدیق و تأکید بر آموزههای درست:
اصلاً این ذهنیت درست نیست که این دانش جدید بوجود آمده تا با همه دستاوردهای دانش مدیریت و رهبری که در طول حداقل یک قرن دانشمندان و متخصصین ارائه کردهاند، به مقابله برخیزد. وقتی این یاقتهها را از فیلتر دانش مغزی عصبی بگذرانیم وبه صحت آنها پی میبریم، با قوت بیشتری نسبت به اجرای آنها اقدام میکنیم. نکته مهم در این گونه مسائل آن است که دانش مغزی عصبی، توانمندی توجیه و قوت قلب بیشتری به ما میدهد؛ چرا که موضوع را از روش علت و معلولی و نه با توصیه به مخاطب منعکس میکند.
۲- ارائه اشکالات و نقائص دانش و تجارب موجود و ارائه راه حلهای صحیح
شما ابتدای صبح که سر کار میروید، ابتدا کارتابلتان را چک میکنید؟
اگر پاسخ شما مثبت است، کمی دست نگه دارید. خیلیها این عادت را دارند و معمولاً اشتباه است؛ چرا؟
کارتابل چک کردن جزء موضوعات روتین یک کارمند است؛ در هر سطح سازمانی که میخواهد باشد. اما دانستن ریشه بیولوژیک این موضوع، حقیقت دیگری را فاش میکند. مغز با موضوعاتی که روزمره با آن مواجه است، متفاوت با موضوعات جدید و بدون سابقه قبلی برخورد میکند. یعنی هر کدام در دو بخش متفاوت مغز پردازش میشوند که هر یک، ویژگیهای خود را دارند. یکی در PFC و دیگری در Basal Ganglia. جزئیات دقیقتر را میتوانید در این ذیل ببینید تا متوجه شوید چه بلایی سر مغز میآید و چقدر دانسته عملکرد آن میتواند با عدم توجه به یک سری نکات کوچک کم شود.
کارها چگونه درمغز اجرا میشوند. ما چه کنیم؟
کار در بین بخشهای مختلف مغز چگونه توزیع میشود، هر یک چه ویژگیهایی دارند؟ با کار های بی موقع چه بلایی سر مغزمان میآوریم و چه بکنیم برای جلوگیری از این شرایط. در این محصول تقریبا جواب همه این سوالات را می یابید.
مثالی دیگر
دومین نمونه از توصیههایی که بنظر میرسد باید کمی در آنها تامل کرد این است. “محیط کاری مناسب، محیط کاری است که با آرامش و بدور از استرس است”. در چنین شرایطی، تصاویر بسیار جذابی از شرکتهای پیشرو نظیر گوگل ارائه میشود که ساختارهای همیشگی محیطهای خشکِ کاری را درهم شکستهاند و محیطهای کاری شاد و مفرح و زیبا که القا کننده حس نزدیکی، همکاری و آرامش است را برای همکارانشان فراهم آوردهاند و کارکنان نیز با لبانی خندان و خوشحال در حال کار کردن هستند. شما هم بدنیست برای رفع خستگی هم که شده به تعدادی از آنها در ذیل نگاهی بیاندازید.
اما داستان وقتی از نگاه دانش مغزی عصبی نگریسته میشود، واقعیت دیگری را بر ملا میکند. همه داستان این نیست. گویی در این توصیهها، هیچ جایی برای برسمیت شناختن عواطف و احساسات منفی وجود ندارد. حال آنکه این احساسات کاملاً ضروری و لازمند و باید شناخت که هر کدام را چگونه و کجا باید بکار گرفته شوند.
بر اساس تحقیقات متنوعی که توسط محققین دانش مغزی عصبی انجام گردیده است، نه تنها لازم نیست برای هر کاری، شرایط روحیمان خوب و مساعد باشیم، بلکه انجام بخشی از کارها نباید در شرایط روحی مناسب انجام شود. در این شرایط است که میتوانیم به حداکثر عملکردی که لایق هستیم در محیط کار برسیم.
در برخی منابع نظیر کتابهای زیر میتوانید این موضوع را بیشتر و عمیقتر مطالعه کنید.
https://www.amazon.ae/Power-Negative-Emotion-Essential-Fulfillment/dp/1780746601
https://www.amazon.com/Positive-Side-Negative-Emotions/dp/1462513336
https://www.amazon.com/Positive-Emotion-Integrating-Light-Sides/dp/0199926727
نمونههای اینگونه اشتباهات و تصورات غلط که میتواند منجر به تصمیمات اشتباه شود، کم نیستند. پس بهتر است آنها را بشناسیم و از این تلههای مغزی حتیالامکان بپرهیزیم.
آینده دانش “رهبری مغزی عصبی“
نظریات جالب دانیل کانمن، اقتصاد دادن بزرگ رفتاری (برنده نوبل اقتصاد در سال۲۰۰۳) و مولف کتاب (تفکر، سریع و تند) نیز روی این موضوع صحه میگذارد. وی با معرفی سیستم ۱ (احساسی) و سیستم ۲ (منطقی) اشاره میکند که حتی تصمیماتی که به گمان خود در سیستم ۲ گرفتهایم نیز تابع قوی از احساساتمان است. چنین شرایط و درک از مغز بعنوان پیش برنده فعالیتهای انسان، کمکم محققین و متخصصین کسبوکارهای مختلف را بر آن داشت که توجهشان به سمت” علوم مغزی عصبی” و کاربردش در کسبوکارها جلب شود. در اینجاست که شاید صحبت جالب دیگری از کانمن جالب باشد.
گارتنر نیز پیشبینی جالبی در خصوص توسعه این دانش نموده است. بر این اساس آموزشهای مبتنی بر دانش مغزی عصبی در سازمانها تا سال ۲۰۲۵، رشدی عجیب را تجربه خواهد کرد. چنین مداخلهای در آموزشهای کسبوکار، کم سابقه و شاید بی سابقه باشد.
سخن پایانی
ین مقاله مفصل بود، اما صرفاً به گوشهای از نفوذ دانش مغزی عصبی در کسبوکارها و مشخصاً در حوزه “مدیریت و رهبری” پرداخته است. این مقاله بر اساس آخرین دستاوردها و دانش این حوزه بطور مستمر بروزسانی شده و به علاقهمندان اطلاعرسانی میگردد.
همچنین محصولات و خدمات مرتبط با این مبحث نیز در حال تولید است که در اختیار مدیران و رهبران کسبوکارها که بدنبال آموزشهای متفاوت هستند، تقدیم خواهد شد؛ آموزشهایی در دل داستان و با زبان مغز.